بسکه در بزم توام حسرت جنون پیمانه است


هرکه را رنگی بگردد لغزش مستانه است

اهل معنی از حوادث مست خواب راحتند


شور موج بحر درگوش صدف افسانه است

تهمت الفت به نقش کارگاه دل مبند


آشنای عالم آیینه پر بیگانه است

در دماغ هر دو عالم سوختن پر می زند


شمع این ویرانه ها خاکستر پروانه است

محوزنجیرنفس بودن دلیل هوش نیست


هرکه می ‍بینی به قید زندگی دیوانه است

صافی دل زنگ عجب از طینت زاهد نبرد


از برای خودپرست آیینه هم بتخانه است

در خراب آباد امکان گردی از معموره نیست


نوحه کن بر دل که این ویرانه هم ویرانه است

از نفس یکسر تپشهای دلم باید شمرد


سبحه ای دارم که سر تا پای او یک دانه است

گر به خود دستی فشانم فارغ از آرایشم


همچوگیسوی بتان در آستینم شانه است

بیدل امشب گرد دل می گردد از خود رفتنی


پرفشانیهای رنگ این شمع را پروانه است